در جستجوی خود، خودم را در جایی یافتهام که از آن میترسیدم...
سن که بالاتر میرود، حسرت خوردن بعضی چیزها، میماند بر دل آدم! به خاطر فشار خون بالا، و قلبی که یک بار عملِ جراحی باز رویاش انجام شده، نتوانستم به آشِ بلغور، آب ترشیِ فلفل اضافه کنم...
کسبِ روزی حلال، دیگر ممکن نیست؛ فرزندانمان را حرامخور تربیت کنیم؛ وگرنه از گرسنگی خواهند مرد!
ما از ترس طرد شدن، مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم؛
و آخر سر، تبدیل شدیم به رونوشتی از باورهای مادر، پدر، معشوقه، دوستان، آشنایان و جامعه...
- با کمی تغییر از وبلاگ
قیمتِ گوشی موبایلی که کنار گوشش بود با قیمتِ ماشینی که زیرِ پایاش بود همخوانی نداشت!
یک باغ نقلی خریدهام. با درختان بِه و زردآلو. دارم تدارکات ساخت یک خانهباغ نقلی را انجام میدهم. چهل سالگی را رد کرده و به پنجاه سالگی نزدیکتر شدهام. دیگر وقتش رسیده بود که به طبیعت بازگردم. هرچند که در این سالها، زیاد هم از آن دور نماندهام. راستی! در باغ، انار و خرمالو و شاید سیب و عناب هم خواهم کاشت...
شاید سعی زیاد برای با برنامهریزی و مرتب و منظم و شسته و رفته و تر و تمیز زندگی کردن نیز آدم را زود مستحلک و فرسوده کند! شاید لازم باشد برای تنوع هم که شده، گاهی بیبرنامه و بینظم زیست!
بعضیها هم پشت ماشینشان تابلوی اعلاناتشان است!
پینوشت:
از اتاق فرمان اشاره کردند بعضیها هم از پشت ماشین به عنوان تریبون استفاده میکنند!
موقع رانندگی، گاهی در میان راه به این فکر میکنم که اکنون به کجا دارم میروم!!!