حیاطِ کوچک‌مان سه باغچه‌ی کوچک دارد با دو درخت خرمالو و بِه و یک بوته گل سرخ و تعدادی بوته‌ی گوجه فرنگی، خربزه، گرمک و چند بوته فلفل و ریحان. دور تا دور باغچه‌ها را با نرده‌های چوبی تزئین کرده‌ام. عصر شده و آفتاب به لب بام رسیده. کف حیاط را آب زده و قالیچه را در بالکن پهن کرده‌ام و روی‌اش نشسته‌ام و بر بالش تکیه داده‌ام. گاه نسیم خنکی می‌وزد و برگ درخت‌ها را نوازش می‌کند و پرده‌ی توریِ آویخته به در را به رقص می‌آورد. آهنگ ملایمی در رادیو در حال پخش است. بلند می‌شوم تا سماور زغالی را به راه بی‌اندازم؛ می‌خواهم از خانم و پسرم با یک استکان چای پذیرایی کنم؛ و به این فکر می‌کنم که شاید زندگی همین باشد...