ساعت نزدیک ۱۲ نیمه شب است. برق شهر قطع شده. شمع روشن کرده‌ایم. غیر از صدای رادیو، صدای دیگری در خانه نیست. خسرو شکیبایی در حال دکلمه‌ی شعری از فروغ فرخ‌زاد است:
من
پری کوچک غمگینی را
می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دل‌اش را در یک نی‌لبک چوبی
می‌نوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می‌میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
یاد خوابی ‌می‌افتم که بعد از فوت شکیبایی دیده بودم. دیدم مرحوم در دنیای پس از مرگ، قسمتی از موهای‌ سرش را بنفش کرده است. با تعجب پرسیدم: مگر رنگ کردن موهای مردان گناه نیست؟! گفت: نه! خودِ پیامبر، موهای ریش‌اش را رنگ می‌کند. ریش خاکستری پیامبر، جلوی چشمان‌ام تداعی شد... از خواب بیدار شدم.