در عصرِ یکی از آخرین روزهای سرد و کِرِختِ پاییز، بر روی کاناپه از خواب بیدار میشوم. بلند شده و به پشت پنجره میروم و با نوک انگشتام، گوشهی پرده را کمی کنار میزنم. هوا گرگومیش و آسمان پر از ابرهای سیاه است. شاخههای لخت درختها که چند کلاغ رویشان نشستهاند، در آبِ تاریکِ برکهی باغ منعکس شدهاند. احساس میکنم تنها هستم. به همهی اتاقها سر میزنم؛ اما پیدایاش نمیکنم. هیچ وقت بدون اینکه به من خبر دهد، جایی نمیرود! با خودم فکر میکنم شاید طبق معمول به اتاق زیرشیروانی رفته تا با کتابها و عروسکهای دوران کودکیاش وقت بگذراند. صدایاش میکنم؛ از اتاق زیرشیروانی جوابام را میدهد. خیالام راحت میشود. به آشپزخانه میروم و دو فنجان قهوه میریزم و روی میز میگذارم. روی صندلی مینشینم و برای نوشیدن قهوه دعوتاش میکنم. فنجانام را برمیدارم و قهوه را آرام آرام مینوشم. دوباره صدایاش می کنم. اما جوابی نمیشنوم! قهوهاش دارد سرد میشود. از پشت میز بلند میشوم و از پلهها بالا میروم و وارد اتاق زیرشیروانی میشوم؛ اتاق تاریک است! کلید برق را میزنم. اما لامپ روشن نمیشود! یادم میافتد که لامپ اتاق مدتهاست که سوخته است! صدایاش میکنم؛ اما باز جوابی نمیشنوم. با خودم فکر میکنم شاید مثل همیشه در کنار کتابها و عروسکها، خواباش برده است. ناگهان بیرون پنجره رعد و برق میزند و برای لحظاتی فضای اتاق را روشن میکند. در اتاق، غیر از کارتنهای گرد و غبار گرفته و تارهای در هم تنیدهی عنکبوتها، چیز دیگری به چشم نمیخورد! دنیا دور سرم میچرخد... مثل آدمی که در یک لحظه، واقعیت روی سرش آوار شده باشد، از دنیای خیال خارج میشوم. یادم میافتد سالهاست که او مرده و این اتاق سالهاست که متروکه است... برمیگردم و از پلهها پایین میآیم. سرم درد میکند و احساس میکنم سردم است. به این فکر میکنم که شاید یک فنجان قهوهی دیگر، حالام را کمی بهتر کند. به آشپزخانه برمیگردم و فنجان خالیام را از روی میز برمیدارم. برای لحظهای چشمام به فنجاناش میافتد؛ قهوهاش روی میز ریخته است...
آقای "امیرحسین" از وبلاگ "من کدنویس هستم" این چالش را آغاز کردهاند.