دلم برای پسرکی که سال‌ها پیش در یکی از روزهای گرم و دلچسب تابستان، روی تخت فنری گوشه‌ی حیاط که درخت سیبی روی‌اش سایه انداخته بود، نشسته و کتابی را که از کتابخانه به امانت گرفته بود را با اشتیاقِ تمام، ورق میزد و می‌خواند، تنگ شده است... آشنایی با کتابخانه و دستیابی به هزاران عنوان کتاب، برایم به مثابه ورود به سرزمین عجایب بود!