این روزها سرشار از دلبستگی و وابستگیام. و این باعث شده تا با چنگ و دندان از زنده بودن و زنده ماندن دفاع کنم؛ برعکس دوران جوانی که هر لحظه برای مردن آماده بودم؛ حتی گاهی به پیشوازش نیز میرفتم! در واقع دلیلی برای زنده ماندن نمیدیدم. در نتیجه از پیری و ناتوانی نیز هراسی نداشتم؛ شاید حتی چون احساس میکردم اینگونه بیشتر به مرگ نزدیکتر میشوم، احساس مطبوعی نسبت به آن داشتم. اما گویی این روزها دچارِ گراسکوفوبیا شدهام!
آدم فکر میکنه سنش بالا بره کمتر وابستهست، ولی خیال خام..