منتظر سبز شدنِ چراغ راهنمایی هستم. رانندهی ماشینی که کنارِ ماشینام ایستاده، نایلون خوراکی را از پنجره به بیرون میاندازد؛ میخواهم آن را از روی زمین بردارم و به نشانهی اعتراض، به داخل ماشیناش بیاندازم؛ اما وقتی بیشتر دقت میکنم، میبینم یک وانتِ قراضه و فرسوده که از قیافهی خسته و ظاهرِ ژولیدهی راننده هم مشخص است که از کلهی سحر تا بوق سگ، کار میکند. مطئناً اجارهنشین هم هست با کلی قرض و قوله و بدهی و قسط و شاید یک خانمِ فلکزده و دو سه بچهی قد و نیم قد هم دارد! با خودم میگویم، این اوضاعاش، دیگر جای اعتراض به او باقی نمیگذارد؛ اگر اعتراضی هم هست، باید از طرف او باشد، نه از طرف دیگران. آشغال را از روی زمین برمیدارم و میگذارم داخل ماشینام و به راه خودم ادامه میدهم...
پینوشت:
هرچند فقر، توجیهی برای بیفرهنگی نیست، اما فشارِ فقر از یک مرحلهای به بعد دیگر همه چیز را تحت تاثیر خود قرار میدهد.