این آدمهایی که همیشه در جیبشان(حتی به عنوان جاکلیدی) یک پاشنهکش دارند را گاهی درک میکنم!
پینوشت:
اندراحوالات له شدن انگشت اشاره، موقع پوشیدن کفش بعد از پایان مهمانی و در زمان خداحافظی از میزبان!
این آدمهایی که همیشه در جیبشان(حتی به عنوان جاکلیدی) یک پاشنهکش دارند را گاهی درک میکنم!
پینوشت:
اندراحوالات له شدن انگشت اشاره، موقع پوشیدن کفش بعد از پایان مهمانی و در زمان خداحافظی از میزبان!
امسال کسی به تغییر ندادن ساعت اعتراض میکند که سالها بود به تغییر دادناش اعتراض میکرد!
تا حالا شده که بعد از تماشای یک فیلم سینمایی و یا مطالعهی یک کتاب، احساس کنید برای مدتی افکار و گفتار و رفتارتان شبیه نقش اول فیلم یا کتاب شده است؟ آیا میشود این را به حساب تبحر خالقِ آن اثر گذاشت؟ گاهی بعد از خواندن پست یک وبلاگ نیز این احساس در من ایجاد میشود.
- بعد از دیدن فیلم سینمایی Nightcrawler
شما را به خدا حداقل دیگر اسم ساندویچی را فستفود نگذارید! در نامگذاری بقالی به سوپرمارکت به حد کافی فیض بردیم! سوپر یعنی اَبَر، مارکت هم یعنی فروشگاه. اسم یک فضای زیرپلهایِ 1.5 در 2.5 متری که یک بسته آدامس و یک کارتن بیسکویت در آن به زور جا شده را گذاشته سوپرمارکت، یا همان اَبَرفروشگاه!!! اگر فردا به یک مکان 2.5 در 3.5 متری نقلمکان کند، ناماش را به هایپرمارکت تغییر خواهد داد! حالا هم هرچند ساندویچ نیز یک فستفود به حساب میآید، اما وقتی فقط ساندویچ میفروشی، دیگر لازم نیست به خودت زحمت بدهی، هزینه کنی و برچسب ساندویچی را بِکَنی و به جایاش فستفود بچسبانی! اگر نام فستفود را به یدک بکشی، باید خیلی از غذاهای فوری را ارائه بدهی؛ حالا تازه تو که از لیست بلندبالای ساندویچها هم فقط همبرگر را داری!
بعد از ایجاد این وبلاگ، متوجه شدم که چقدر حرف برای نوشتن داشتهام!
ظاهراً آلزایمر گرفتنِ من و یکی از دوستانم که کم و بیش 45 سال داریم، آغاز شده است. مدتی است که نام و نام خانوادگیِ دیگران را به سختی به خاطر میآوریم! میگویند علت آلزامیر، سردیِ مغز است؛ و پیشنهادِ دوستم، حل کردن جدول است.
پینوشت:
این پست را اینجا نوشتم تا به یادگار بماند. البته امیدوارم آلزایمر باعث نشود آدرس و یا حتی وجود این وبلاگ را هم فراموش کنم!
امروز بعد از خواندن مطلبی در این وبلاگ، موضوعی برایم فاش شد که کمتر به آن فکر کردهام. من در طول زندگی، فرصتهای اذیت کردنِ دیگران را از دست دادهام! در کودکی در لابهلای بازیها و دلمشغولیهایم در خانه، حیاط و پشتبام و روی دیوار(!) و در بزرگسالی در کشاکش زندگی. متاسفانه یا خوشبختانه در وجود من، مرضی به نام اذیت و آزار وجود نداشته. اذیتی هم اگر بوده، متوجهِ خودم بوده است.
بلهبله گفتن و تایید کردنِ همهی حرفهای یک فرد، آغازِ دیکتاتورپروی است! شده بودم که میگویم!!!
دیگر آرزوی بزرگی در زندگیام ندارم.
- از این وبلاگ
پینوشت:
با خواندن این جمله، آرامش خاص و مطبوعی به من دست داد. مثل اینکه بار سنگینی از روی دوشام برداشته شده؛ مثل گلویی که از استخوانِ گیر کرده، رها شده باشد.
اگر در ایران یکی بخواهد نام کتاب و یا فیلماش را «راز زندگی» بگذارد، بهتر است به جای آن از «راز بقاء» استفاده کند!