چرا میگویند دیگر معجزهای رخ نمیدهد؟! خرداد ماه است و من دارم پرتقال میخورم! این اگر معجزه نیست، پس چیست!
چرا میگویند دیگر معجزهای رخ نمیدهد؟! خرداد ماه است و من دارم پرتقال میخورم! این اگر معجزه نیست، پس چیست!
بعضی عناوین، حسهای عجیب و غریب و دلچسبی در من ایجاد میکنند:
ماموریت فراموش شده
بزرگراه گمشده
آخرین بازمانده
پینوشت:
ممکن است اسامی دیگری به این فهرست اضافه شوند.
یک دوستی و رفت و آمد خانوادگی خوبِ دیگر را داریم تجربه میکنیم. از همان دوستیهایی که چاییها سرد میشوند.
در عصرِ یکی از آخرین روزهای سرد و کِرِختِ پاییز، بر روی کاناپه از خواب بیدار میشوم. بلند شده و به پشت پنجره میروم و با نوک انگشتام، گوشهی پرده را کمی کنار میزنم. هوا گرگومیش و آسمان پر از ابرهای سیاه است. شاخههای لخت درختها که چند کلاغ رویشان نشستهاند، در آبِ تاریکِ برکهی باغ منعکس شدهاند. احساس میکنم تنها هستم. به همهی اتاقها سر میزنم؛ اما پیدایاش نمیکنم. هیچ وقت بدون اینکه به من خبر دهد، جایی نمیرود! با خودم فکر میکنم شاید طبق معمول به اتاق زیرشیروانی رفته تا با کتابها و عروسکهای دوران کودکیاش وقت بگذراند. صدایاش میکنم؛ از اتاق زیرشیروانی جوابام را میدهد. خیالام راحت میشود. به آشپزخانه میروم و دو فنجان قهوه میریزم و روی میز میگذارم. روی صندلی مینشینم و برای نوشیدن قهوه دعوتاش میکنم. فنجانام را برمیدارم و قهوه را آرام آرام مینوشم. دوباره صدایاش می کنم. اما جوابی نمیشنوم! قهوهاش دارد سرد میشود. از پشت میز بلند میشوم و از پلهها بالا میروم و وارد اتاق زیرشیروانی میشوم؛ اتاق تاریک است! کلید برق را میزنم. اما لامپ روشن نمیشود! یادم میافتد که لامپ اتاق مدتهاست که سوخته است! صدایاش میکنم؛ اما باز جوابی نمیشنوم. با خودم فکر میکنم شاید مثل همیشه در کنار کتابها و عروسکها، خواباش برده است. ناگهان بیرون پنجره رعد و برق میزند و برای لحظاتی فضای اتاق را روشن میکند. در اتاق، غیر از کارتنهای گرد و غبار گرفته و تارهای در هم تنیدهی عنکبوتها، چیز دیگری به چشم نمیخورد! دنیا دور سرم میچرخد... مثل آدمی که در یک لحظه، واقعیت روی سرش آوار شده باشد، از دنیای خیال خارج میشوم. یادم میافتد سالهاست که او مرده و این اتاق سالهاست که متروکه است... برمیگردم و از پلهها پایین میآیم. سرم درد میکند و احساس میکنم سردم است. به این فکر میکنم که شاید یک فنجان قهوهی دیگر، حالام را کمی بهتر کند. به آشپزخانه برمیگردم و فنجان خالیام را از روی میز برمیدارم. برای لحظهای چشمام به فنجاناش میافتد؛ قهوهاش روی میز ریخته است...
آقای "امیرحسین" از وبلاگ "من کدنویس هستم" این چالش را آغاز کردهاند.
پایندی، آرامی و راحتی است؛ خیانت، ناآرامی و ناراحتی!
پینوشت:
شبِ شراب، نیارزد به بامداد خمار
وقتی کلهی ظهر، خسته از سرِ کار به خانه برمیگردم، و قرار است نیم ساعت دیگر بچه را به کلاس ببرم، دیگر ناهار خوردن میشود رفع گرسنگی و حتی رفع تکلیف! در واقع، لذتِ به خانه برگشتن و دورِ یک میز نشستن با خانواده و غذا خوردن، کمرنگتر میشود!
پینوشت:
البته ناگفته نماند که هنوز جای شکرش باقی است!
- اون چیه؟
+ اون یه ماشینِ شستوشوئه.
- چی میشوره؟
+ لباس.
- فروشیه؟
- نه؛ کرایه میدیم.
+ پس شما برق رو میفروشید و وسایلی که به برق نیاز دارن رو کرایه میدید!
- بله.
+ ما به هیچکدوم از اینا نیازی نداریم.
- ولی اینا زندگی رو راحتتر میکنن. استفاده از اینا بهتون وقت بیشتری برای انجام کارای دیگه میده.
+ کدوم کارای دیگه؟
- کارای خونگی دیگه.
+ اگه واسه اون کارا هم یه ماشین دیگه ساختید، اونوقت چکار کنیم؟
- برید گردش، برید شنا، برید سینما... میتونید زندگی راحتتری داشته باشید.
+ زندگیمون راحتتر نمیشه؛ چون که باید بیشتر کار کنیم تا پول اینا رو بدیم! اگه اینا رو بخریم، دیگه به جای خودمون باید واسه شما کار کنیم!
- بابام خیلی زود عصبانی میشه!
+ مامانت شاغله؟
- نه! چرا میپرسی؟!
+ اگه مامانت استقلال مالی پیدا کنه، دیگه بابات این اجازه رو به خودش نمیده که زود عصبانی بشه!
در کودکی از حرفها و کارهای بزرگترها سر در نمیآوردم. در نوجوانی درکشان نمیکردم. در جوانی مخالفشان بودم و... اکنون در میانسالی، از حرفها و کارهایی که سر در نمیآوردم، سر در میآورم. آنهایی که در نوجوانیام درکشان نمیکردم، درکشان میکنم. کسانی که در جوانیام مخالفشان بودم، اکنون دیگر مخالفشان نیستم. و حال که کهنسالان را نمیفهمام، کهنسال که شدم، خواهم فهمیدشان! و اکنون پسر هشت سالهای دارم که مطمئناً از کارهای ما سر در نمیآورد؛ درکمان نخواهد کرد و مخالفمان خواهد بود...