«زندگیِ شیرین و مملو از خاطرات و لحظات زیبا، عرضِ حیات را رونق میبخشد و شاید در آن زمان، ازدیادِ طول آن، دیگر خواستهی قطعیِ ما نباشد.»
از وبلاگ: روزنگار داستانهای کوتاه و شعر
«زندگیِ شیرین و مملو از خاطرات و لحظات زیبا، عرضِ حیات را رونق میبخشد و شاید در آن زمان، ازدیادِ طول آن، دیگر خواستهی قطعیِ ما نباشد.»
از وبلاگ: روزنگار داستانهای کوتاه و شعر
هر فصلی، کاربرد خاص خودش را دارد؛ روزهای طولانیِ فصلهای گرم، فرصتیست برای انجامِ کارهای بیرون از خانه، پیکنیک و طبیعتگردی و... پیادهروی فقط با یک جفت کتانی، شلوار راحتی و تیشرت...
پینوشت: تابستانها حیاط خانهیمان با بالکن و باغچهی نقلیاش، جان میدهد برای شبنشینیهای تا پاسی شب! بعد هم پهن کردنِ رختخواب و تماشای ستارهها و به خواب رفتن زیرِ گنبد آسمان؛ و صبح... کلهپاچه!
مطلبی به نقل از وبلاگ "دو قدم مانده به صبح":
«اینگمار برگمان فیلمی دارد به نام "مُهر هفتم" داستان شوالیهای که با خدمتکارش از جنگی سخت برگشته و حالا دارد به شهر خودش برمیگردد، کنار رودخانهای از اسب پیاده میشود، تنی به آب میزند و اسب را هم برای چریدن رها میکند. مردی سیاهپوش با صورتی مهتابی سر میرسد و به شوالیه میگوید که بنشین شطرنج بازی کنیم. شوالیه به مرد سیاهپوش میگوید تو کیستی؟ مرد میگوید من مرگ هستم، اگر من را در این بازی مغلوب کنی به عمر جاودانه میرسی. شوالیه و مرگ شروع به بازی میکنند. لحظهای که نزدیک است که شوالیه مرگ را مغلوب کند، مرگ از جا برمیخیزد و میگوید بقیۀ بازی را برای فردا بگذاریم. شوالیه راه خود را پیش میگیرد و به سمت کلیسایی میرود تا به گناهان خود در حین سفر اعتراف کند. کشیش از احوال شوالیه میپرسد تا میرسد به آنجا که امروز را چگونه گذراندی و شوالیه میگوید با مرگ برای عمر جاودانه شطرنج بازی کردم و کشیش میگوید آیا مغلوب شد؟ شوالیه میگوید: چیزی نمانده بود که مغلوب شود. اگر در ادامۀ بازی، اسب را قربانی کنم و فیل را در فلان موضع قرار بدهم راهی برای مرگ نمیماند. کشیش رویش را بر میگرداند و شوالیه میبیند که او همان مرگ است. همۀ ما مثل آن شوالیه توی خانههای استوار و کنار گرمایی مطبوع نشستهایم و داریم با مرگ شطرنج بازی میکنیم اما خوب میدانیم که او فکر ما را زودتر از ما میخواند. ما را یارای نگاه کردن در چشمان آن مرد سیاهپوش با آن هیبت مهیب نیست. ما تنها میتوانیم در کنارش زندگی کنیم بی آنکه نگاهش را تاب بیاوریم. میتوانیم با هر مهرهای که به جلو میرانیم جرعهای از چای خود را بنوشیم و دنیا را از میان شیشههای پس از باران تماشا کنیم. میتوانیم از آغوش و بوسه، تکه کیک و فنجانی قهوه، هوای کوهستان، برگریزان، جنگلهای مهگرفته و شبهای کویر در کنار مرگ لذت ببریم و در انتظار حرکت بعدی او بمانیم...»
بنفش، رنگ محبوب من است. با این حال، دوست ندارم چیزهای زیادی در پیرامونام به این رنگ باشند! از در و دیوار خانه و شهر بگیرید تا لوازم شخصی و وسایل خصوصی و عمومی و... خب، شاید این موضوع کمی عجیب باشد و این پرسش همیشه در ذهنِ من نیز بوده است. اما چند وقت پیش، پاسخ آن را گرفتم؛ بله... در واقع ذهن و ناخودآگاه من دوست ندارد با دیدن مداوم و روزمرهی این رنگ، به آن عادت کنم و این رنگ نیز مثل رنگهای دیگر، برایام عادی شود.
از اوضاع ظاهری و باطنی خودروهایی که در صف جایگاه سوختگیری CNG توقف کردهاند، میتوان به عمق فاجعهی خودروهای فرسوده پی برد!
همیشه دلام خواسته بدانم
لحظههای تو بیمن
چطور میگذرد؟
وقتی نگاهات میافتد به برگ
به شاخه
به پوست درخت
وقتی بوی پرتقال میپیچد
وقتی باران تنها تو را خیس میکند
وقتی با صدایی برمیگردی
پشت سرت
من نیستم...
"عباس معروفی"
گاهی لازم میشود ماشین را "سریع و خشن" برانم تا احساس جوانی و حتی نوجوانی کنم!
پینوشت:
یک مدت که با سرعت قانونی یا مطمئنه رانندگی میکنم، میانسالیام را بیشتر احساس میکنم.
بوی خردهپیازها در روغنِ داغِ ماهیتابه، مستام میکند!
دوست دارم خوابام را با تمام جزئیات برای دیگری بازگو کنم؛ اما دوست ندارم خوابِ دیگری را با جزئیات بشنوم!