نمرود را با یک پشه به هلاکت رساندی؟! قسم به خودت که هیچکس غیر از خودت از معادلاتت سر در نمیآورد!
نمرود را با یک پشه به هلاکت رساندی؟! قسم به خودت که هیچکس غیر از خودت از معادلاتت سر در نمیآورد!
در حین رانندگی در جاده، ماشین خاموش شد. بدونِ حتی یک سعی کوچک برای پیدا کردن علتِ مشکل، با یدککش تماس گرفته و ماشین را به نمایندگی رساندم. با تعویضِ یک فیوزِ سوخته، مشکل حل شد! مشکلی که میتوانست با یک فیوز 10 هزار تومانی که اتفاقاً در داشبورد هم موجود بود حل شود، 800 هزار تومان برای من آب خورد، آن هم با کلی معطلی!
پینوشت ۱:
منکرِ تخصص در تشخیص علتِ مشکل توسط آن نمایندگی نیستم؛ اما یک راننده، باید خودش حداقل از علت مشکلات جزئی ماشین، سردربیآورد! حالا این موضوع را میتوان برای دیگر مشکلاتی که در زندگی بروز میکنند نیز در نظر گرفت. "نمیدانم، راحتی جانام" همیشه هم خوب نیست!
پینوشت ۲:
در بین فامیل، دوستان و آشنایان، اولین کسی بودم که میتوانستم دیش و گیرندهی ماهوارهای را تنظیم کنم. اکنون به محض بروز کوچکترین مشکل در گیرندهی ماهوارهای خانه، با نصاب تماس میگیرم! امان از این تنبلی و راحتطلبی!
اِشکال بیشترِ ما آنجاست که از افرادِ غیرعادی، انتظاراتِ عادی داریم!
بعد از تماشای فیلم سینمایی SEARCHING به اینکه فرزندم را کاملاً میشناسم، شک کردم!
چرا میگویند دیگر معجزهای رخ نمیدهد؟! خرداد ماه است و من دارم پرتقال میخورم! این اگر معجزه نیست، پس چیست!
بعضی عناوین، حسهای عجیب و غریب و دلچسبی در من ایجاد میکنند:
ماموریت فراموش شده
بزرگراه گمشده
آخرین بازمانده
پینوشت:
ممکن است اسامی دیگری به این فهرست اضافه شوند.
یک دوستی و رفت و آمد خانوادگی خوبِ دیگر را داریم تجربه میکنیم. از همان دوستیهایی که چاییها سرد میشوند.
در عصرِ یکی از آخرین روزهای سرد و کِرِختِ پاییز، بر روی کاناپه از خواب بیدار میشوم. بلند شده و به پشت پنجره میروم و با نوک انگشتام، گوشهی پرده را کمی کنار میزنم. هوا گرگومیش و آسمان پر از ابرهای سیاه است. شاخههای لخت درختها که چند کلاغ رویشان نشستهاند، در آبِ تاریکِ برکهی باغ منعکس شدهاند. احساس میکنم تنها هستم. به همهی اتاقها سر میزنم؛ اما پیدایاش نمیکنم. هیچ وقت بدون اینکه به من خبر دهد، جایی نمیرود! با خودم فکر میکنم شاید طبق معمول به اتاق زیرشیروانی رفته تا با کتابها و عروسکهای دوران کودکیاش وقت بگذراند. صدایاش میکنم؛ از اتاق زیرشیروانی جوابام را میدهد. خیالام راحت میشود. به آشپزخانه میروم و دو فنجان قهوه میریزم و روی میز میگذارم. روی صندلی مینشینم و برای نوشیدن قهوه دعوتاش میکنم. فنجانام را برمیدارم و قهوه را آرام آرام مینوشم. دوباره صدایاش می کنم. اما جوابی نمیشنوم! قهوهاش دارد سرد میشود. از پشت میز بلند میشوم و از پلهها بالا میروم و وارد اتاق زیرشیروانی میشوم؛ اتاق تاریک است! کلید برق را میزنم. اما لامپ روشن نمیشود! یادم میافتد که لامپ اتاق مدتهاست که سوخته است! صدایاش میکنم؛ اما باز جوابی نمیشنوم. با خودم فکر میکنم شاید مثل همیشه در کنار کتابها و عروسکها، خواباش برده است. ناگهان بیرون پنجره رعد و برق میزند و برای لحظاتی فضای اتاق را روشن میکند. در اتاق، غیر از کارتنهای گرد و غبار گرفته و تارهای در هم تنیدهی عنکبوتها، چیز دیگری به چشم نمیخورد! دنیا دور سرم میچرخد... مثل آدمی که در یک لحظه، واقعیت روی سرش آوار شده باشد، از دنیای خیال خارج میشوم. یادم میافتد سالهاست که او مرده و این اتاق سالهاست که متروکه است... برمیگردم و از پلهها پایین میآیم. سرم درد میکند و احساس میکنم سردم است. به این فکر میکنم که شاید یک فنجان قهوهی دیگر، حالام را کمی بهتر کند. به آشپزخانه برمیگردم و فنجان خالیام را از روی میز برمیدارم. برای لحظهای چشمام به فنجاناش میافتد؛ قهوهاش روی میز ریخته است...
آقای "امیرحسین" از وبلاگ "من کدنویس هستم" این چالش را آغاز کردهاند.