کارفرما ناراضی، کارکن ناراضی... ما را که بَرَد خانه!
نوشته بود: «از هیاهوی اراذل، به شرافتِ سکوت پناه بردهام.»
هر صبح که در نانوایی، منتظر رسیدن نوبتام هستم، چیزی جز خودروهای قراضه، ساختمانهای فرسوده، خیابانهای پر از چاله و دستانداز، پیادهروهای پرگردوخاک، جویهای کثیف و پر از آشغال و آدمهای نخراشیده و نتراشیده با قیافههای عبوس و گرفته، چیز دیگری نمیبینم! ظاهر و باطن شهر، گریه میکند...
در دبیرستان، یک دبیر پرورشی داشتیم که هر صبح، تا یک سرود صبحگاهی اجرا و یک سوره تلاوت و چند شعار داده نمیشد، اجازه نمیداد به کلاسهایمان برویم. فرقی هم نمیکرد که از آسمان باران، برف یا سنگ ببارد! ظهرها نیز اگر دانشآموزی در نماز جماعت مدرسه شرکت نمیکرد، گزارش میکرد تا آخرِ سال، از نمرهی انضباطش کم کنند. در ساعات برگزاری کلاسهای درسی هم وقتی برای انجام کاری از کلاس خارج میشدیم، او را میدیدم که در سالن، پشت درِ یکی از کلاسها گوش ایستاده تا ببیند معلم و دانشآموزان در مورد چه چیزی صحبت میکنند. البته اینها، فقط گوشهای از کارهای ایشان بود. چند روزی بود که به دبیرستان مراجعه نکرده بود؛ تا اینکه در بین دانشآموزان خبری پیچید که برق از سرمان پراند؛ بله... او در یک رابطهی نامشروع دستگیر شده بود! بعد از سپری شدن چند هفته و برگشتن به سرِ کار، وقتی دانشآموزان موضوع را از خودش جویا شده بودند، گفته بود: «انسان جایزالخطاست».
پینوشت:
ایشان بعدها ارتقاء شغلی یافته و به مرکز استان منتقل شدند!
از غمانگیزترین قسمتهای وبلاگنویسی و وبلاگخوانی، وبلاگهایی هستند که دیگر سالهاست بهروزرسانی نشدهاند...
پینوشت:
وبلاگهای حذف شده و حتی سرویسهای وبلاگنویسی تعطیل شده را هم به این لیست اضافه کنید!
دوران دبیرستان، یکی از همکلاسیهایمان به انگلستان پناهده شد. شنیدیم که در آنجا، در یک فستفود کار میکند و در اصل، پیتزاهای سفارش داده شده را به درب منازل میبرد؛ برای این کار، در دلمان برایش خندیدیم! آخر قرار بود ما در کشور خودمان، یک دکتر، مهندس، تاجر و یا هر شخص سرشناس و پردرآمد دیگری بشویم؛ اما او، آن کار سطح پایین و کم درآمد در آن کشور غریب را انتخاب کرده بود! اکنون بعد از گذشت سالها، ما در کشور خودمان یک شغل سطح پایین با درآمد پایین داریم و او در یک کشور غریب، یک رستوران با درآمد بالا!
شاید بهتر باشد برای همیشه یک وبلاگخوان بمانم تا اینکه یک وبلاگنویس باشم!