در شرایطی از وضعیت اقتصادی بهسر میبریم که وقتی برای یک عروسی یا هرگونه جشنی دعوت نمیشویم، به خاطر اینکه هزینهای که قرار بود برای خرید کادو صرف شود، در جیبمان میماند، بیشتر خوشحال میشویم!
در شرایطی از وضعیت اقتصادی بهسر میبریم که وقتی برای یک عروسی یا هرگونه جشنی دعوت نمیشویم، به خاطر اینکه هزینهای که قرار بود برای خرید کادو صرف شود، در جیبمان میماند، بیشتر خوشحال میشویم!
به همکارش میگوید: خجالت بکش! ماشین که نداشتی، من حداقل یک سال هر صبح تو را از منزل به شرکت و ظهرها از شرکت به منزل رساندم! حالا خجالت نمیکشی در روی من ایستادهای؟!
همکارش میگوید: خجالت بکش! منی که یک سال در راهِ رفت و برگشت، همهی حرفهای راست و دروغات را تایید کردم و اعتراضی نکردم، حالا خجالت نمیکشی در روی من ایستادهای؟!
چگونه میتوانند گربهای را که بوی غذا را احساس کرده و برای گرفتن تکهای از آن، به نزدیکشان رفته، برانند؟!
یکی از مزیتهای کارت هدیه، امکان گرفتن یا دادن رشوه، بدون برجای گذاشتنِ ردپا و مدرک جرم است!
میگویند سنگی را که یک دیوانه در یک چاه انداخته، هزار عاقل هم نمیتوانند بیرون بیاورند! حالا حساب کنید اگر هزار دیوانه، هزار سنگ را در چاه بیاندازند، چند عاقل نیاز هست تا نتوانند(!) سنگها را بیرون بیاورند!
حرفهای جدی در قالب شوخی، تمسخرآمیز، طعنه آمیز، نیشدار، دلشکستنها، فخر فروشیها و پز دادنها و در کل کارهایی از این دست، همیشه سم دوستیها، صمیمیتها، همکاریها و ارتباطات بوده.
در خاطراتم، در کوچه پسکوچههای Raccoon City پرسه میزنم... ماجرا از اینجا آغاز شده بود:
September 28th. Daylight... The monsters have overtaken the city. Somehow... I'm still alive
28 سپتامبر. روشنایی روز... هیولاها بر شهر غلبه کردهاند. به هر نحوی که بود... من هنوز زنده هستم...
هرطور که شده، باید سرِ پا و قوی باشم؛ آخر من یک همسر و یک پسر دارم!
همکارم همینطوری و به حسابِ صحبتها و احوالپرسیهای از روی عادتِ روزمره، با شوخی پرسید: خودت میتوانی بخوابی و بلند شوی؟(یعنی تندرست و سلامتی؟) قبل از اینکه به شوخی، جواباش را بدهم، یادِ عمل جراحی بایپس قلبام افتادم. نزدیک به سه سال پیش بود؛ برای خوابیدن و بلند شدن، از همسرم کمک میگرفتم!