- بابام خیلی زود عصبانی میشه!
+ مامانت شاغله؟
- نه! چرا میپرسی؟!
+ اگه مامانت استقلال مالی پیدا کنه، دیگه بابات این اجازه رو به خودش نمیده که زود عصبانی بشه!
- بابام خیلی زود عصبانی میشه!
+ مامانت شاغله؟
- نه! چرا میپرسی؟!
+ اگه مامانت استقلال مالی پیدا کنه، دیگه بابات این اجازه رو به خودش نمیده که زود عصبانی بشه!
در کودکی از حرفها و کارهای بزرگترها سر در نمیآوردم. در نوجوانی درکشان نمیکردم. در جوانی مخالفشان بودم و... اکنون در میانسالی، از حرفها و کارهایی که سر در نمیآوردم، سر در میآورم. آنهایی که در نوجوانیام درکشان نمیکردم، درکشان میکنم. کسانی که در جوانیام مخالفشان بودم، اکنون دیگر مخالفشان نیستم. و حال که کهنسالان را نمیفهمام، کهنسال که شدم، خواهم فهمیدشان! و اکنون پسر هشت سالهای دارم که مطمئناً از کارهای ما سر در نمیآورد؛ درکمان نخواهد کرد و مخالفمان خواهد بود...
برخی عناوین و اسامی یا جملات چقدر جذاباند! پیشتر به یکی از آن جملهها، در همین وبلاگ اشاره کرده بودم. مصرعی از شعرِ یک ترانه؛ نوشته بود: "دلام موزهی زخمای توئه"...
- بشنوید ترانهی "قلابی" از "سینا پارسیان"... پیشنهادم تاکیداً گوش دادن با هندزفری است!!!
و حالا هم اسمِ جذابِ یک گروه موزیک؛ گروه موزیک: سیگار بعد از سکس...
برخی دوستیها، توهمی بیش نیستاند. اخیراً به این نتیجه رسیدهام که به رابطهای دوستی بگویم که هیچگونه نسبتی غیر از دوستی در بین نباشد؛ نه نسبت فامیلی، نه همسایگی، نه همکاری و نه هیچگونه رابطهی دیگر. برای مثال، من و پسرخالهام ظاهراً دوستایم، اما قبل از این که دوست شویم، پسرخاله بودهایم. پس این نمیتواند دوستی واقعی باشد. یا من با یک نفر که بچه محله بودهایم، در ظاهر دوستایم. در این مورد نیز قبل از این که دوست شویم، بچهی یک محله بودهایم؛ پس این هم نمیتواند دوستی واقعی باشید. در واقع دوستی، وقتی میتواند یک دوستی واقعی باشد که هیچ رابطهای غیر از دوستی در بین نباشد. همین!
امروز در زمانِ نوشتن "پروفایل" یا همان "درباره من" برای همین وبلاگ، متوجه شدم که بین "سرگرمیها" و "علاقهمندیها" فرقی وجود دارد؛ سرگرمیها، مواردی هستند که در حال انجام آنها هستیم، اما علاقهمندیها مواردی هستند که دوست داریم انجامشان دهیم.
بیشترِ ما مثل کورالین (دخترک کتاب و انیمیشنی به همین نام) به اشتباه فکر میکنیم میتواند دنیایی وجود داشته باشد که همهی خواستهها و آرزوهای ما در آن برآورده شده و همیشه همهچیز بر موفق مرادمان باشد! مثل یک یوتوپیا، مدینهی فاضله یا همان آرمانشهر! در حالی که چنین جایی وجود خارجی ندارد و هر کسی هم وعدهی چنین چیزی را بدهد، دروغ بوده و مطمئناً مقاصد و اهداف دیگری دارد! مخاطب این پیامِ داستان، کودکان هستند و یکی از پیامهای این اثر به والدین نیز این است که ناخواسته شرایطی به وجود نیاورند که فرزندان، چنین رویاهایی را در افکار خود بپرورانند.
- آرمانشهر در ویکیپدیا
- تماشای انیمیشن کورالین

فیلم FALL یا همان سقوط، فیلمیست برای رویارویی با ترسهایمان و در نهایت، غلبه بر آنها. این فیلم، حرفهای زیادی برای گفتن دارد.

پاراگرافی از یک داستان کوتاه:
"استاد! بزرگترین ترس شما از چیست؟ سوال من به نحوی غافلگیرکننده بود؛ اما انتظارم چندان نپایید و جواب او مانند صاعقه فرود آمد: بزرگترین ترس و نگرانی من این است که با مرگ، همه چیز تمام نشود و به حکم تناسخ یا دیگر بدیلهای آن، دوباره به این حیات مادی برگردم و بیخبر از آنچه قرار است بر سرم آید، دوباره با ترس و نگرانی و دلشکستگی و غم، زندگی کنم؛ با شادیهای سطحی و زود گذر دلخوش کنم؛ زمانِ درازی زندگی کنم و هر روز و شب، چه موقع خواب و چه موقع بیداری، با هجوم انبوه خاطرات تلخ و شیرین روبرو شوم! آری، این بزرگترین ترس من است!".
از وبلاگ:
داستانکهایی برای جوانان و پیران
درِ قفسِ پرنده را باز گذاشتهام. عروس هلندی که در قفس سر از تخم درآورده و تمامِ عمرش را نیز در قفس محبوس بوده، متعجب از اینکه چرا درِ قفس باز است و حتی بعد از کلی تلاش برای بستنِ درِ قفس(!) با ترس و دو دلی از قفس بیرون آمده و به جای تلاش برای پریدن و پرواز، شروع کرده به بازی با گلهای قالی!!! ای دادِ بیداد... ای دادِ بیداد...
ساعت نزدیک ۱۲ نیمه شب است. برق شهر قطع شده. شمع روشن کردهایم. غیر از صدای رادیو، صدای دیگری در خانه نیست. خسرو شکیبایی در حال دکلمهی شعری از فروغ فرخزاد است:
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلاش را در یک نیلبک چوبی
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
یاد خوابی میافتم که بعد از فوت شکیبایی دیده بودم. دیدم مرحوم در دنیای پس از مرگ، قسمتی از موهای سرش را بنفش کرده است. با تعجب پرسیدم: مگر رنگ کردن موهای مردان گناه نیست؟! گفت: نه! خودِ پیامبر، موهای ریشاش را رنگ میکند. ریش خاکستری پیامبر، جلوی چشمانام تداعی شد... از خواب بیدار شدم.